داستان
روزي امير المؤمنين عليه السلام در حالي که در منزل غذاي کافي را نداشتند از خانه بيرون آمدند و دنبال کار رفتند. به نخلستان هاي اطراف مدينه سر زد تا ببيند کارگر نمي خواهند، کسي کارگر نمي خواست، بازار کار کساد بودحضرت از مدينه بيرون آمدند، ديدند خانمي کنار باغي ايستاده دائم به اين طرف و آن طرف نگاه مي کندحضرت پرسيد: خانم دنبال چه مي گردي؟عرض کرد: کارگر مي خواهم ديوار باغ فرو ريخته ، حيوانات و کودکان مي آيند خرما ها را مي برند کارگري مي خواهم که تا شب اين ديوار را درست کند.حضرت فرمودند:من درست مي کنم. وارد باغ شدند و تا آخر شب خودشان با سطل از چاه آب کشيده و گل درست کردند و ديوار را تعمير کردندآخر وقت صاحب باغ گفت: آقا! با شما طي نکرده بودم ولي خرما هست، هر چقدر مي خواهيد خرما برداريدمقداري خرما به حضرت امير عليه السلام داد، آن حضرت با خوشحالي خرما را به خانه آوردند و با خانواده استفاده کردند.عارنداشتن ازکار
+ نوشته شده در سه شنبه 28 خرداد 1398برچسب:داستان,کوتاه,قصه,پند آموز,امام علی,امیرالمونین,کار,عار نداشتن,خرما, ساعت 21:52 توسط آزاده یاسینی
|