••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

داستان

 ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کفش، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند.پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم. می گفت نون خوب خیلی مهمه! من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود.صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.برای یک لحظه خشکم زد! ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمی ریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمی ریم. خانواده ی اصغر این جوری نبود، در می زدند ومی اومدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد!!آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود؛ خسته بودم، تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم....چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.گفت: حالا مگه چی شده؟


گفتم: چیزی نیست، اما …در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟نکنه برای همین شام نخورد؟از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه برمی دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!!حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: من آدم زمختی هستم. زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها!حالا دیگه چه اهمیتی داشت؟ این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ! لعنتی!!!چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...؟! میوه داشتیم یا نه …؟! همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست می گفت!نون خوب خیلی مهمه.من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد!اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش.چهار عدد کتلت

+ نوشته شده در پنج شنبه 17 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,پدر و مادر,درگذشتگان,خانواده, ساعت 12:13 توسط آزاده یاسینی


تصاویری که نشان می‌دهد عشق واقعی چیست

 عشق است که جهان را می‌گرداند و می‌توان آن را به روش‌ها و اشکال متفاوتی نشان داد. گاهی عشق به معنای پذیرفتن یک کودک به فرزندی یا اهدای کلیه است، اما گاهی هم فقط با پختن یک غذی خوب یا درست کردن یک حلقه ساده کاغذی نشان داده می‌شود. هر ابراز عشقی، زیباست و تفاوتی هرچند کوچک ایجاد می‌کند و افراد زیر این را به وضوح درک کرده اند.

«داشتم به خاطر گم کردن حلقه ازدواجم

گریه می‌کردم که دختر ۸ ساله‌ام من را دید و

این را برایم ساخت.»

تصاویری از عشق واقعی


«این قلب کوچک روی دستم «دکمه بغل

کردن» نام دارد.»

تصاویری از عشق واقعی

«از وقتی همسر این مرد فوت کرده، دختر چهارساله‌شان از او دور نمی‌شود. حالا هروقت این مرد دخترش را درمدرسه می‌گذارد، معلمش این قلب را روی دست هر دوی آن‌ها می‌کشد و می‌گوید هر بار که دکمه را فشار دهند، برای هم بغل می‌فرستند. این به دختربچه کمک کرده تا احساس کند با پدرش در ارتباط است.»


«وقتی دو ساله بودم این سکه‌ها را در روز

تولدش به او هدیه دادم، او آن‌ها را به یک

کارت چسبانده و تا کنون نگه داشته است.»

تصاویری از عشق واقعی

مادربزرگش به تازگی درگذشته و مادرش این کارت را در خانه او پیدا کرده است.


بعد از دو سال و نیم دیالیز، این آخرین دیالیز

دوستم بود. دوشنبه کلیه‌ام را به او اهدا

کردم و حالا هر دو خوبیم.»

تصاویری از عشق واقعی


«وقتی پنج ساله بودم، حلقه جاکلیدی را به

عنوان انگشتر به پدربزرگم هدیه دادم. ۲۲

سال گذشته و او هنوز این حلقه را دستش

می‌کند.»

تصاویری از عشق واقعی


«شوهرم ۸ ساعت رانندگی کرد تا هنگام تولد

فرزندمان در کنارم باشد، در حالی که ۴۸

ساعت از فوت پدرش در اثر سرطان

می‌گذشت.»

تصاویری از عشق واقعی


این اولین بار است که پدر و مادرم را به

گردش می‌برم، آن هم از اولین حقوقم...

تصاویری از عشق واقعی


پدرم فوت کرد و قبل از اینکه او را بسوزانند، از

این خالکوبی او عکس گرفتم و به یادش آن را

روی پایم تتو کردم.»

تصاویری از عشق واقعی


«این مرد راننده تاکسی است. او مرا به

بیمارستان رساند و کنارم ماند تا خانواده‌ام که

در ایالت دیگری زندگی می‌کنند، برسند.»

تصاویری از عشق واقعی


عشق واقعی را در این تصویر ببینید

تصاویری از عشق واقعی

این مرد برای درمان سرطان مری در بیمارستان بستری شد. همسرش در حال شیمی درمانی به خاطر سرطان کیسه صفراست و نتوانسته او را ملاقات کند، چون بیمارستان برایش بسیار خطرناک است. امروز پزشکش به او اجازه داد همسرش را در حیاط ملاقات کند.


در این تصویر پدرم را قبل از آغاز شیمی

درمانی می‌بینید. مادرم در اولین «روزِ پدر» در

همان نقطه بدون او نشسته است.»

تصاویری از عشق واقعی


«ناپدری من پدر قانونی من هم است، او مرا

از ۹ سالگی بزرگ کرده و حالا مرا به

فرزندخواندگی پذیرفته است.»

تصاویری از عشق واقعی


من ۲۰۰۰ کیلومتر رانندگی کردم تا پسرم را در

روز شکرگزاری ببینیم و این را برایش درست

کردم. کم است، اما نسبت به سال‌های پیش

بیشتر احساس پدربودن می‌کنم.

تصاویری از عشق واقعی


گل مورد علاقه پدرم کوکب بود. او فوت کرده

و من این گل کاغذی را در مراسمش ساختم.

تصاویری از عشق واقعی


آن‌ها روی لبش خنده نشاندند

تصاویری از عشق واقعی

این پسر‌ها حدود ۵ سال پیش در یک بازی آنلاین باهم آشنا شدند. اما امروز تصمیم گرفتند از نزدیک یکدیگر را ببینند و همگی به ملاقات «جو» بروند، که مبتلا به یک تومور بدخیم است.


مدیر شرکت بعد از خریدن ناهار برای همه،

ظرف‌ها را می‌شوید.

تصاویری از عشق واقعی


۴۲۱ روز پیش یک معتاد بی‌خانمان بودم، اما

حالا همسرم و دخترم در خانه خودمان در

کنارم هستند.

تصاویری از عشق واقعی


بعد از یک سقط جنین و بارداری سخت

همسرم، اکنون دخترم در آغوش من است.

تصاویری از عشق واقعی

منبع: brightside

+ نوشته شده در سه شنبه 3 دی 1398برچسب:عشق واقعی,لاو,محبت,دوست داشتن,خانواده, ساعت 19:27 توسط آزاده یاسینی